تیرنگ:
ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانهای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با پنجمین شماره از این بخش با داستانی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.
به نام او
در قسمت اول داستان دخترکی را خواندیم که روزها قوچ ها را به صحرا میبرد و شبها رویای عزیمت به دیاری دیگر می پروراند. یک روز در صحرا مردی را دید که افکارش را به چالش خواهد کشید. در ادامه با قسمت دوم همراه باشید.
تعجب مرد که سعی در پنهان کردنش داشت، آشکار تر از آن بود که از نگاه آیدا دور بماند. گویی از چیزی جا خورده بود که هرگز انتظار شنیدنش را نداشت. گوسفند چرانی کجا و شعر کجا؟ هر چند خودش هم چیز زیادی از شعر نمیدانست، اما به خوبی بلد بود با کلمات بازی کند. معتقد بود واژه ها سلاح هستند و میتوان هر جنگجویی را به مبارزه ای مسلحانه طلبید. اما اینجا، در دنیای دختری که پیداست جز گوسفند هایش، دنیای دیگری هم دارد، چه باید میگفت؟ چشمانش هنوز رو به قوچ ها بود و گوش هایش اما، تنها یک واژه را انتظار می کشید: “نه”. او باور داشت زن هایی که ادبیات میدانند، اندیشه هایشان را از کتاب ها به عاریت میگیرند و خود، یک کتاب نانوشته اند. آیدا حرفی نمیزد. خود را با تکههای فلوت سرگرم نشان میداد و هر از گاهی نیز قوچ ها را میپایید. مرد که از این سکوت کلافه شده بود گفت:
” اگر نمیخواهی حرفی بزنی، میروم.” آیدا ترسید. لحظه ای کوتاه به مرد نگاه کرد و از جا برخاست. این اولین باری بود که با مردی جز پدر و اصغر قصاب حرف میزد. اصلا چه باید میگفت؟ کمی جلوتر رفت و فلوت یادگار را که حالا وصله پینه شده بود نزد مرد گرفت. سرش را بالا آورد و آرام گفت: “دیگر نمیخواهمش! با خودت ببر.” سپس بی آنکه منتظر پاسخی بماند *سی شی* کنان قوچ ها را به سوی خانه هدایت کرد. صدای مرد را میشنید که فریاد می زد : “فردا منتظرت هستم.” دخترک جوابی نداد و به سرعت دور شد. چیزی در وجودش در حال بیدار شدن بود. احساسی که سال ها سرکوبش میکرد و خود نیز خبر
نداشت. در این دنیای بی مطلقی، معلوم نبود خواب بهتر است یا بیداری. آن شب، آیدا با فکر اینکه باید چه توضیحی بابت نبود فلوت بدهد خوابید. صبح بی آنکه بداند چرا، کار هایش را با شتاب بیشتری پیش می برد تا زودتر به صحرا برود. آخرین حرف مرد که میگفت
“فردا منتظرت هستم” مدام در سرش میپیچید و پریشانش میکرد. یعنی واقعا منتظرش میماند؟ نمیدانست. پیش از آنکه آقاجان بیدار شود و سراغ فلوت را بگیرد، قوچ ها را راهی کرد. نزدیک مغازهی اصغر که میشد، سرعتش را بیشتر میکرد که مبادا زن قدیمی اصغر پشت دخل باشد و او را به حرف بگیرد. هر بار آیدا را میدید به طعنه میگفت :” تو هم لنگهی مادرت هستی. یک روز میروی پی عیاشی و بر نمیگردی.” آیدا هرگز نمیخواست از مادر چیزی بشنود. وجودش سراسر خشم بود و هر جا سخن از او به میان میآمد، چهار پایی فرار میکرد. امروز هم توانست بگریزد و تفتیش خانهی فکریِ اصغر را رد کند. به صحرا که رسید، چشم میچرخاند تا مرد را پیدا کند. اما خبری نبود. تخته سنگ همان جا بود و بند کفشهایش که گلی شده بود نیز چند متر آنطرف تر افتاده بود. آیدا در سکوت به سمت بند کفش رفت و آن را گرفت. آنقدر بلند بود که سه بار دور دست هایش پیچاند. سپس روی سنگ نشست و به فکر فرو رفت. یعنی دروغ گفته بود؟ مگر قرار نبود امروز بیاید؟ اصلا چرا فلوت هایم را به او دادم؟
– چه دستبند زیبایی!
آیدا دستپاچه و حیران به سمت صدا برگشت. خودش بود. بار دیگر آمد. دروغ هم نگفته بود. گلویش را صاف کرد و گفت: ” دور دستم پیچیدم تا به صاحبش پس بدهم.” مرد نگاهی به دست های گِلی شده اش کرد و گفت: ” اگر صاحبش بخواهد در دستان تو بماند چه؟” آیدا شانه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. مرد به درختی که جلوتر بود تکیه داد و به قوچ ها خیره شد. لباس هایش تمیز بود. کوله پشتیای هم به دوش نداشت. یعنی کجا رفته؟ دیشب را در منزل چه کسی صبح کرده؟ اصلا اینجا کارش چیست؟
– کاش دنیای من هم اینگونه بود.
ادامه دارد…