تیرنگ:
ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانهای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با چهارمین شماره از این بخش با داستان کوتاهی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.
به نام او
نام داستان: تغییر همیشه خوب نیست!
نویسنده: سکینه عرب
به رسم همهی قصهها باید گفت، یکی بود یکی نبود. اما این بار قصهای در کار نیست. در دنیای بزرگسالان، قصهها کم کم رنگ واقعیت میگیرند و دِشنهی روزگار، سُم اسبانِ سپید رنگ شاهزادههای ناجی را نشانه میگیرد. اسب هایی لنگ، سوارانی زمین خورده و تماشا گرانی که تشویق میکنند نرسیدن را. چه کمدیِ غم انگیزی!
دخترک، خام و دنیا نادیده بود. دو ماه و بیست و سه روز از تولد هجده سالگیاش میگذشت و او پس از پایان ثلث آخر، بقچهی کتاب هایش را به اصغر آقا قصاب که سرِ پیری میخواست
تجدیدِ فراش کند، داده بود. عَیالِ جدید شرط کرده بود باید باسوادشوی و اصغر بیچاره هم یا باید فرمایشات مادمازل را اجرا میکرد یا سُرخیِ تَرکهی انار زن اولش را به جان می خرید و بی خیالِ
زن گرفتن میشد. چند ماهی بود که آقاجان گاوها را سر بریده بود و تمام گوشت ها را بابت بدهی، مُفت مُفت به اصغر داده بود. از آن گلهی صد تایی که طَمطَراق یک خاندان بود، تنها چند قوچِ
گوش دراز مانده بود که دخترک، روزها آنها را به صحرا میبرد و شب ها، خیره به نورِ کمرنگ و بی جانِ مهتاب، رویا می بافت.
رویای عظیمت به دیاری بهتر با قوچ هایی بهتر که گوشهای دراز و بد قَواره نداشته باشند. خسته شده بود از این مصیبت خانهی تکراری که هر روزش مانند دیروز است. شاید شاهزادهای
زرین کلاه با اسب و ارابه، همت گماشته بود به دَرنَوردیدن کوه ها و چند صباحی دیگر از راه میرسید. شاهزاده ای بی نام که معلوم نبود از کدام سرزمین میآید و دخترک را به کجا ها می برد.
هر شب با این افکار به خواب میرفت و فردا، پیش از آنکه سپیدهی
صبح بدمد، چوب دستی و فلوت شکستهی آقاجان را میگرفت و به همراه قوچ ها راهی صحرا میشد. یک روز که سرگرم چسباندنِ تکه های شکستهی فلوت بود، ناگهان سنگینیِ نگاهی را احساس کرد.
مردی جوان که مینمایید از شهر آمده باشد و به زودی قصد بازگشت دارد. لباس هایش اعیانی مانند بود و یک کولهی سنگین هم به دوش داشت. کفشهای مارک دارَش از هم پاشیده بود و پا برهنه راه
میرفت. کمی نزدیک شد. نیم نگاهی به فلوت کرد و گفت:” شکسته نوازی میکنی؟ ” دختر که متوجه مقصود او شده بود، با همان لهجهی ساده و گیلکی اش گفت: ” یادگارِ آقا جانم است. چه
فرقی دارد برای این گوش درازهای بی خاصیت شکسته بنوازم یا…؟ ” مرد با همین یک جمله فهمیده بود که او چندان از زندگیاش راضی نیست. لبخندی ساختگی زد و گفت:” خوش زبانی! نامت
چیست؟ ” دختر که برای نخستین بار چنین تعریفی از یک مرد میشنید، با گونههای گُل انداخته و دستان عرق کرده گفت: ” آیدا.”
مرد جوان نگاه از دخترک برداشت و رو به قوچها پرسید: ” شاملویَت کجاست؟ ” آیدا که هیچ از کنایه خوشش نمی آمد، اخمی کرد و با تحکم گفت: ” نیست. شاملویی ندارم.” سپس برای اینکه
نزد مرد اظهار فضل کند ادامه داد: ” مثل خون در رگ های کسی هم
نیستم. ” مرد که انتظار چنین پاسخی را نداشت، روی تخته سنگی در
همان نزدیکی نشست و گفت: ” شعر هم که می خوانی! ”
ادامه دارد…