تیرنگ
سکینه عرب:
ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانهای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با اولین شماره از این بخش با داستان کوتاهی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.
به نام او
نام داستان: نرگس ها جا مانده
درب آهنین حیاط، پشت هم کوفته می شد. یک بار، دو بار و در سومین ضرب، بالاخره مش ملوک بیدار شد. چشمان چروکیده و تارش را به هم می مالید و غرولند کنان دنبال عینکش می گشت.
– ” آخر من به تو چه بگویم مرد؟ سر صبحی گل نرگس می خواهم چه کار که هر روز بخاطرش بیدارم میکنی؟ ”
عینکش را که پیدا کرد، دمپایی های رنگ و رو رفته اش را پوشید و به سمت در رفت. چند روزی می شد که زنگ در سوخته بود و حاج صنعان، مثل همیشه در تعمیرش دست دست می کرد.
در بار شد و مش ملوک چشم غره ای به صورت خندان حاج صنعان که پشت موتور نشسته بود، رفت. پیرمرد دیگر به چشم غره هایش عادت کرده بود و اعتراض نمی کرد. گاهی حتی آن را نوعی ابراز عشق می دانست. بی توجه به غر های مکررش موتور را گوشه ی حیاط گذاشت و شاخه های نرگس را از خورجین در آورد. لیوان سبز رنگی که جهیزیه ی مش ملوک بود و فقط همین یکی نشکسته باقی مانده بود را پر از آب کرد و شاخه ها را در آن گذاشت. یک حبه قند از جیبش در آورد و در لیوان انداخت. به گمانش قند، گل ها را پژمرده نمی کند. مش ملوک که روی صندلی نشسته بود و پا های ورم کرده اش را ماساژ می داد، تا حبه قند را دید گفت: ” می خواهی کور شوی یا مرا بیوه کنی؟ ”
حاج صنعان لیوان را روی طاقچه گذاشت و گفت: ” دکتر ها بیخود گفته اند. به فکر جیب خود هستند، من خودم می دانم طوریم نیست. مرض قند هم تا به حال کسی را نکشته.”
مش ملوک آهی کشید و گفت:” کشته آقا، کشته.”
مرد می دانست که اگر پاسخی دیگر بدهد، دوباره رعشه ی دست های زن شروع می شود. دکتر های بالا شهر هم نتوانسته بودند با قرص و دارو مداوایش کنند. چاره ی کار تنها حفظ آرامش بود.
یک استکان چای برای خودش ریخت و رادیو را روشن کرد. گوینده از ویروس جدیدی به نام کرونا خبر می داد. گویی از چین آمده بود و تا به حال افراد زیادی را کشته بود. به تمامی شهر ها و روستا ها هشدار داده بودند که سفر نکنند، ماسک بزنند و با یکدیگر دست ندهند.
حاج صنعان که از پشت نعلبکی متوجه لرزش دست های زن شده بود، بادی ساختگی به غبغب انداخت و گفت:” روستای ما کوچک است و رفت و آمد زیادی ندارد. برای خود می گویند. آنها هم به فکر جیب خود هستند. ” زن کمی آرام گرفت. به تحلیل مرد اعتماد کرد و به مطبخ رفت.
نزدیک عصر بود که پسر کوچک فتح الله، برادرزاده ی مش ملوک خبر آورد که بی بی را به بیمارستان برده اند. در واپسین لحظات عمرش به کرونا مبتلا شده بود و هیچ دارویی نیز روی بدن نحیف و فرسوده اش جوابگو نبود. حاج صنعان نمی دانست چگونه به مش ملوک بگوید که مادرش را رو به قبله نهاده اند. هر چند سن زیادی داشت اما مهر مادری مگر با کهولت سن از بین می رود؟ به هزار و یک شیوه ی ناشناخته زن را سوار بر موتور کرد و باهم راهی شهر شدند. اما قبل از اینکه برسند، بی بی شهادتین خوانده بود و تمام کرده بود.
هفت روز به سرعت گذشت و در این مدت حاج صنعان هر روز یک شاخه بیشتر نرگس می چید. می گفت حال که داغ داری بیشتر هوایت را دارم. حتی به قدر یک شاخه نرگس اضافه تر…
صبح روز هشتم، مش ملوک بی آنکه غر بزند در را باز کرد و نرگس ها را از دست مرد گرفت. سرش را با روسری قدیمی بی بی بسته بود و هر از گاهی سرفه می کرد. حاج صنعان صدای سرفه اش را که شنید ترسید و گفت:” می خواهی به مریض خانه برویم؟ تب که نداری؟ ” زن اما بی رمق تر از آن بود که پاسخی بدهد. دمپایی هایش را که در آورد، سرش گیج رفت و بر زمین افتاد. پیشانی اش داغ بود و دست هایش می لرزید. حاج صنعان سراسیمه خود را رساند و او را کشان کشان به اتاق برد. دستپاچه شده بود. طول و عرض اتاق را طی می کرد و یکریز می گفت:
“بیخود نگفته بودند، بیخود نگفته بودند.” تلفن را برداشت و به فرزندان شان زنگ زد. هر کدام خانه و زندگی خود را داشتند و دو سه بچه ی کوچک. حق داشند که بترسند اما تصمیم گرفتند که هر روز به نوبت غذا و دارو بیاورند، از پشت پنجره مش ملوک را ببینند و بروند. روز ها می گذشت و حاج صنعان بعد از چیدن نرگس های صبح به خانه می آمد. دیگر کلید را فراموش نمی کرد. دمنوش هایی که از رادیو یاد گرفته بود درست می کرد، میوه ها را در آبمیوه گیری می گذاشت و دارو هایش را نیز به موقع می داد.
مش ملوک هر روز بهبود پیدا می کرد و مرد اما ضعیف می شد.
سرفه هایش شروع شده بود و گویی کسی در بدنش سوزن فرو می کرد. زن متوجه شده بود که حاج صنعان هم مبتلا شده و می دانست که باید راهی بیمارستان شود. کرونا، بی رحم بود و پیر و جوان نمی شناخت. فوراََ بچه ها را خبر کرد و او را به نزدیک ترین بیمارستان شهر بردند. قندش پایین نمی آمد. اختلال حواس پیدا کرده بود و مدام می گفت:” نرگس ها جا مانده! ”
کسی نمی دانست چاره چیست. شهر بوی مرگ می داد و هر روز تعدادی انسان ها جان می باختند. انسان هایی که هر کدام عزیزِ کسی بودند. آنها هم یا چشم به راهِ نرگس بودند و یا قولش را به کسی داده بودند.
حاج صنعان ۲۵ روز در بخش مراقبت های ویژه بود و عاقبت،
نیمه شب بهمن ماه، بی آنکه نگران نرگس های فردا باشد، در تنهایی و دور از همه جان داد. در این ۲۵ روز هر گاه مش ملوک عزم دیدن مرد می کرد، بچه ها مانعش می شدند. خبر را که شنید مثل دیوانه ها می گفت:” کشته آقا، کشته!”
حال، چند سال از آن روز گذشته و مش ملوک هر روز منتظر نرگس است تا بر سر مزاری برود که روی آن حک شده:
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست