مرد می‌شوم
مرد می‌شوم
ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانه‌ای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با دومین شماره از این بخش با داستان کوتاهی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.

 

به نام او

نام داستان: مرد می‌شوم

نویسنده: سکینه عرب

اختصاصی تیرنگ

ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانه‌ای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با دومین شماره از این بخش با داستان کوتاهی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.

برف بی امان می بارید و سقف آغل، هر لحظه نمناک تر می شد. چوب های

پوسیده ی دیوار، با هر برف و بوران ترک می خورد و علی را با آن جثه ی

کوچک، راهی جنگل می کرد. از وقتی پدر رفته بود، او تنها مرد خانه بود.

هر بار که برف بند می آمد، مادر، یکه و تنها، چادر به کمر می بست و تا خانه

ی غلامعلی نجار پیاده می رفت تا فکری به حال شیروانی آغل کند.

علی که هنوز چکمه های قدیمی پدر اندازه ی پایش نشده بود، تا مادر را چادر

به دست می دید، می گفت: “بگذار من بروم. تو پا هایت درد می کند.”

ویشکا بانو اما مرد تر از آن بود که از مردی یاری بخواهد. حتی شیر مرد

کوچکش، علی. سال ها پیش مرد خانه اش از دنیا رفته بود و به این بی کسی

خو کرده بود. لبخند نیمه جانی به صورت پسر زد و گفت:

“مرد که شدی، کار های مردانه با تو!” علی که از حرف های مادر سر

در نمی آورد، نگاهی به چکمه های دست نخورده ی پدر کرد و گفت: ” آنها را

که پا کنم مرد می شوم ؟ ” مادر آهی کشید و تا خواست پاسخ بدهد، ناله ی

منگو( گاو ماده) برخاست و مانع از ادامه ی حرفش شد.

ویشکا بانو شتابان به حیاط رفت و درب نم دار آغل را باز کرد. سقف همچنان

چکه می کرد و گاو بیچاره با هر انقباض، بی حال تر می شد. پوزه هایش

التهاب گرفته بود و سم هایش در کاه و گل یخ زده بود. ویشکا دستپاچه و

حیران، همسایه ها را خبر کرده بود تا کاری کنند. ساعاتی بعد با یاری همگی

گوساله به دنیا آمد و منگو اما، حین وضع حمل تلف شد. ویشکا بی وقفه اشک می ریخت.

نگران آینده ای بود که منبع درآمدی جز منگو در آن وجود نداشت. زندگی را

چگونه بر می تابید؟ شیر مرد کوچکش را چگونه بزرگ می کرد؟ در سرش

هزار فکر بود و هر هزار، بی نتیجه.

علی که از لای در شاهد پریشانی او بود، چکمه های پدر را پوشید، دست

های کرخت و پژمرده ی مادر را فشرد و گفت “مرد می شوم تا زن بمانی.”

ویشکا بانو نگاهی خسته به صورت استخوانی و لاغر پسر کرد و گفت:

” آنگاه که محل فرار زنی از هیاهوی دنیا شوی، مرد خواهی گشت.”

روز ها و ماه ها می گذشت و علی در پی مرد شدن بود. درس و مدرسه را رها

کرده بود و در مغازه ی حاج قدیر شاگردی می کرد. پشت دخل چرتکه

می انداخت و قد می کشید. ضبط صوت کوچکی برای مادر خریده بود و این

کار را مصداقی از مرد شدن برای مادر می دانست.

مادری که هر روز کم توان تر می شد و درد پا امانش را بریده بود. اما همچنان

در گوش های پسر زمزمه می کرد که باید محل فرار زنی از هیاهوی دنیا باشی

تا مرد شوی.

نیمروز یک آدینه ی آرام و بی تشویش بود که علی خبر عاشق شدنش را به

مادر داد. ویشکا بانو که تنها آرزویش، سر و سامان گرفتن پسر بود، به سرعت

بساط عروسی را بر پا کرد و تنها گوساله اش که حالا دیگر گاو شده بود را سر

برید. با آمدن نو عروس، لامپ کم جان خانه پر فروغ گشته بود و چندی بعد،

تولد دختری زیبا، که طرح چشمان ویشکا بانو را داشت، نور خانه را افزون

کرد. همه چیز سر جایش بود جز آنچه باید! چهل روز قبل از به دنیا آمدن

نوزاد، در یک تصادف، رنج های ویشکا پایان یافته بود و غروب مهر ماه،

همچون برگ های پاییز به خزان رسید.

علی سال هاست که محل فرار ویشکای کوچک شده. اما حسرت، تا همیشه به

جانش چنگ خواهد زد. حسرت اینکه مادر مرد شدنش را ببیند…

بهمن ماه 1403