درس اول، عاشق شویم!
درس اول، عاشق شویم!
ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانه‌ای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با سومین شماره از این بخش با داستان کوتاهی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.

 

تیرنگ:

ایستگاه اندیشه بخش جدیدی در گروه رسانه‌ای تیرنگ است که در جهت پاسداشت زبان فارسی و حمایت از نخبگان این عرصه راه اندازی شده است. با سومین شماره از این بخش با داستان کوتاهی از خانم سکینه عرب در خدمت شما هستیم.

به نام او

نام داستان: درس اول، عاشق شویم!

نویسنده: سکینه عرب

روز های آخرِ اردیبهشت بود و کلاس ها تق و لق برگزار می شد. برای چند

دانش آموز که به قول خودشان قرتی بازی بقیه را نداشتند و در کلاس های

کنکور خارج از مدرسه اسم ننوشته بودند، باید از این سر شهر تا انتهای شهر

می رفتم و آنقدر مته به خشخاشِ بیت های کتاب می گذاشتم تا بلکه مدیر، در

آخر سال، ورق پاره ای را امضا کند و به مامور اداره بگوید: تره ی فلان دبیر

را خُرد کنید، یک نیمچه رتبه و چند ریال هم به حقوقش اضافه کنید.

روی صندلی زنگ زده ی ایستگاه نشسته بودم و منتظر که اتوبوس برسد.

مدرسه، پایین شهر بود و مسیرِ یک ساعته، با اتوبوس قراضه ی مُراد بِیگ

که انگار لاک پشت سواری بود، نیم ساعت وقت اضافه هم می خواست.

پیرمردی اتو کشیده با عصای بامبو که می نمایید اداری باشد یا مدیر عامل،

با یک صندلی فاصله، کنارم نشست. نگاهی به سر تا پایم انداخت و با صدایی

خش دار گفت:” معلمی ؟” متعجب به چشمان مرموزش نگاه کردم و گفتم:

“چطور متوجه شدید؟ ” پُکی عمیق به سیگارِ چاق کرده اش زد و گفت:

“شلوار های تا خرتناق اتو شده ات را اگر نمی دیدم، یکرنگی کیف و کفشت

داد می زد که معلمی.” نگاهی سریع به شلوارم کردم و دیدم بیراه هم نمی گوید.

زن نداشتم اما لباس هایم همیشه آراسته و مرتب بود. هر کس از دور مرا

می دید فکر می کرد چیزی بارم است. نه که نباشد، اما…

پیرمرد بی آنکه منتظر پاسخم بماند ادامه داد:” هم سن و سال تو بودم که

فرهنگ، جوان های خام و شوریده به شعر را برای دبیری استخدام می کرد.

خیال می کردم همین که بچه های مردم را یک کلاس بالاتر بفرستم و کاری کنم

که تشبیه را با استعاره اشتباه نگیرند، یعنی معلم خوبی ام. اما بعد که ترفیع

رتبه و افزایش حقوق هم راضی ام نکرد، دانستم که باید امید وصال را در

دل ها روشن کنم تا نقره داغ وجودم نشوم.

اما عاشق شو پسرجان! تنها با عشق است که وصال را بر جماعتی نومید و

یخ بسته می چشانی.”

اتوبوس رسیده بود و صدای برخورد چرخ هایش با آسفالت، گوش خیابان

را کر می کرد. دل کندن از پیرمرد سخت بود اما باید سوار می شدم. کل مسیر

را به جای آنکه دیوان فروغ بخوانم و روشنفکر مآبانه، پا روی پا بگذارم،

حرف های پیرمرد را مرور می کردم. می خواستم با همین بچه های به اصطلاح

سخت کوشِ مدرسه که اهل قرتی بازی هم نیستند، به دنیا های در بسته ی تازه

ای وارد شوم. کسی چمی داند؟ شاید من هم صاحب جدید عصای بامبویی باشم

که سال ها بعد در ایستگاهی با صندلی های زنگ زده، به جوانک کت و شلوار

پوشیده ی عینکی می گوید: عاشق باش!

اتوبوس رسید. بی وقفه به کلاس رفتم. پرده ها کشیده و سر ها در گریبان

بود. صورت هایی پر از خالی که اگر کسی پیشنهاد ترکِ جمعیِ کلاس را می داد،

محال بود قبول نکنند.

تمام افکارم را جمع کرده بودم. همه چیز آماده بود.

امروز، باید جمله ی تازه ای روی تخته می دیدند:

درس اول، عاشق شویم!